درمورخه 66/4/7 ساعت 4/15 دقيقه بعدازظهردر منزل پدري ام مشغول نمازخواندن عصربودم كه ناگهان صداي هواپيما و به دنبال آن صداي پدافند هوايي به گوشم رسيد و من هم نمازم را ادامه داده وآن را ادا نمودم و هم چنين صداي چند انفجار و بمب شنيده شد و طبق معمول به حياط خانه رفته و از روي تانكر نفت بيرون را نگاه كردم و دود غليظي ناشي از انفجار فضاي شهر را آلوده كرده بود و اولش فكركردم همچون روزهاي گذشته بمباران معمولي رژيم بعث عراق است ولي بعداز چند دقيقه پدرم به خانه آمد وگفت : بمباران شيمياي ، بمباران شيميايي!؟ من هم به همه اعضاي خانواده گفتم كه سرتان درحوض حياط فرو ببريد و با آب سر و صورت خود را بشوييد و يك ليوان دوغ بخوريد چون قبلاٌ چيزهايي در رابطه با شيميايي شنيده بودم و همگي اين كار را كرديم و همه را به داخل منزل هدايت كرده و درب ورودي هال را با پتوي خيس پوشاندم ولي چون يكي از برادرانم به خانه نيامده بود جهت يافتن او از منزل خارج شدم و يك دستمال را خيس نموده وآنرا جلوي دهانم نگه داشتم تا بيشتر آلوده گازهاي شيميايي نشوم.
يكي از بمبها دركوچه ما جلوي درب هلال احمركنوني اثابت كرده بود و از نزديك آنرا نگاه كردم تاببينم چقدر قدرت تخريب داشته است وبعداٌ را هم را ادامه داده و از بمب ديگري كه در چهار راه هلال احمربه منزل آقاي نريماني اثابت كرده بود ، بازديدكردم و منزل نامبرده تخريب شده بود و بعد ازآن از بمب ديگري كه در چهار راه اداره پست به مغازه اسماعيل رشيدي اثابت كرده و حتي شاه لوله آب آشاميدني شهر را قطع كرده بود وآقاي شكريازي و چند نفر ديگر ازكارمندان شهرداري مشغول درست كردن آن بودند و بعد از مدتي به طرف بيمارستان به راه افتادم و در ميدان سرچشمه متوجه شدم كه بمب ديگري به كوچه بانك صادرات اثابت نموده بود ولي چون عجله داشتم به طرف بيمارستان مسيرم را ادامه دادم و خلاصه به بيمارستان رسيدم ولي كسي در آنجا بستري نبود و گفتند : مصدومين درسالن تربيت بدني بستري شده اند البته از قبل تابلوهاي راهنماي ( ش م ر ) را به طرف سالن تربيت بدني نصب كرده بودند و من هم به آنجا رفتم ولي متاسفانه با تعداد زيادي ازهمشهرياني كه مصدوم شده بودند و اكثر آنها را مي شناختم روبروشدم و چون دنبال برادرم مي گشتم يكي يكي بالاي سرآنها رفتم و يكي از رفيقهاي صميمي ام به نام شهيد رحيم كريميان و از دوستان وآشنايان آقاي شهيد رحيم محمدپناهي را مشاهده نمودم و مدتي بربالين آنها ايستادم و از ديدن آنها خيلي ناراحت و غمگين شدم چون تعداد زيادي از همشهريان و خانواده هاي آنها را ديدم كه بربالين عزيزان شيون و زاري ميكردند البته من هم مدتي گريستم ولي برادرم را پيدا نكردم و خيلي ناراحت شده بودم و بعداٌ به خانه برگشتم و برادرم نيزخوشبختانه به خانه آمده بود و درآنروز كساني كه ظاهراٌ مصدوم نشده بودند شهر را ترك كردند و به روستاهاي دور و بر پناه بردند و بعضي هم درشهر ماندند و ما هم در شهر مانديم و درآنروز آب و برق شهرقطع شده بودند.
شب فرارسيد و چون برق نبودند زودتر از شبهاي قبل خوابيديم ولي نصف شب مادرم مرا صدا زد وگفت : علي علي !!! بيدار شو! بيدار شو! منهم بيدارشدم گفتم چي شده گفت : پدرت ميگه كور شده ام ؟؟؟ و هيچ چي را نمي بينم منهم دست او را گرفته و به طرف گرمابه آزادي ( پايين تر از خانه خودمان جنب هلال احمر ) بردم البته در جلوي گرمابه موتور برق اضطراري روشن كرده بودند و دكترها و پرستاران در جلوي درب گرمابه روي تختها و برانكاردها مردم را مداوا مي كردند در آنجا يكي از رفيقانم به نام خسرو سليمي را ديدم كه مشغول مداواي مصدومين بود بهش گفتم خسرو پدرم راچكاركنم چشمهايش نمي بيندگفت : لباسهايش را درآوريد و بگو داخل حمام برو و يك دوش بگيرد و من هم اين كار راكردم . وقتي پدرم از حمام بيرون آمد يك زيرشلوار و يك پيراهن تازه ( از قبل تعداد زيادي تهيه شده بودند ) را به پدرم دادند تا بپوشد و لباسهاي قبلي را داخل پلاستيك گذاشته و گفتندكه سرآنها را گره بزنيد و آنها را بسوزانيد و پدرم روي تختي درازكشيد و خسرو با سرمي چشمهاي او را شستسو داد و پدرم گفت چشمهايم خوب شدند و خسروگفت : آمپول آتروپين بزنم ولي پدرم گفت لازم ندارم و حالم خوب است ، پدرم را به خانه بردم و خودم نيز احساس كردم چشمهايم خارش پيدا كرده و من هم به گرمابه برگشتم و دوشي گرفته وباسرم چشمهايم راشستسو دادم وقتي اطراف و دور و بر را نگاه كردم عجب غوغا و داد و فريادي بود و هركس را مي ديدم فانوسي به دست گرفته و چند نفر را به دنبال خود مي كشاند گويا تمامي ساكنين شهركورشده بودند.
درجلوي درب گرمابه مردم رابه صورت سرپايي مداوا ميكردند وقتي كه حال كسي بد مي شد فوراٌ با اتوبوسهاي آمبولانسي او را به شهرهاي دور و بر اعزام مي كردند البته به نظر من چون بيشتر آمپول آتروپين تزريق مي كردند و آمپول فوق خيلي قوي بوده وگاهاٌ باعث بيهوشي مي شد وكساني كه زياد مصدوم شده راباكساني كه كمتر مصدوم شده بودند را داخل اتوبوس ميكردند و چون تعداد اتوبوسهاهم كم بود 30 يا 40 نفر را داخل اتوبوس جا داده و اعزام مي نمودند و اين خود باعث مصدوميت بيشتر ديگران نيز مي شد .در ساعت 5 صبح به خانه برگشتم و تازه فهميده بوديم كه چي برسرمان آمده و شيميايي يعني چي ؟ و ما هم شهر را ترك كرده و به روستاي نيژاوه ما بين نلاس و واوان رفتيم ولي وقتيكه آفتاب طلوع كرد دوباره و همگي كور شديم و زير بغل وران و ديگر اعضا شروع به خارش نموده و تاول كردن نمودند و ما هم به بيمارستان سيار واقع در زير پلي در سه راه بزيله رفتيم و در آنجا توسط پزشكي معاينه و مقداري پماد و آمپول و قرص گرفتيم وكمي تسكين پيدا كرديم و به روستا برگشتيم.
ولي با گذشت 23 سال از فاجعه فوق هنوز هم التيام پيدا نكرده ام و بدنم گاه گاهي شروع به خارش وسوزش نموده و بعضي وقتها در اثرخارش زياد پوست ران و ماهيچه پاهايم را زخمي مي كنم و در مقابل نورآفتاب نور ماشين و حتي لامپ داخل اطاق حساسيت داشته و مي خواهم هميشه در جاهاي كم نور باشم و همچنين در مكانهاي دودي وسيگاري نمي توانم دوام بياورم و اميدوارم خداوند منان شفاي عاجل تمامي مريض ها بخصوص مصدومين شيميايي را اعطا فرمايد و مسببين چنين جناياتي را به سزاي اعمال خويش برساند ( مخصوصا صدام افلقي و علي شيميايي) .
منبع: باغ موزه انقلاب اسلامی ودفاع مقدس
- هیچ نظری یافت نشد
ارسال نظر به عنوان مهمان