اینجانب مهناز واحدی می خواهم چندی در مورد 7 تیر بنویسم.
روزیکشنبه تاریخ 66/4/7 بود که در سردشت بمباران شیمیایی شد ساعت 4/35 دقیقه بود که بمباران شد خبر رسید که گفتند خانه عمویت را بمباران کردند من خیلی ناراحت شدم ولی همه خانواده عمویم با خوشحالی از خانه بیرون آمدند و گفتند که فقط خانه کمی خراب شده است آن هم هیچی نیست ولی زن عمو و دختر عمویم گفتند که کمی گلوی ما درد می کند و زن عموی دیگرم گفت من چشمانم درد می کند و آنوقت وقتی بمباران شده بود پدر من و برادرم رفتند سری به خانه عمویم برنند آنها ندانسته بودند که بمب شیمیایی بوده است و آنها هم سم زیادی خوردند پدرم چشمانش را نمی توانست بازکند برادرم نیز همینطور وقتی که بمباران شد تمام خانواده ها یعنی هر کسی که ما را می شناخت آمد خانه ما شب را آنجا ماندند وبرای آنها گوجه فرنگی خریدیم با خیار مهمانها در حدود 5 تا بودند ما در همین وقت رفتیم میوه و این چیزها را خریرید گوشت هم در خانه داشتیم ولی چون اجل ما نرسیده بود هیچکدام ناراحت نشدیم شب را به هر صورتی گذارندیم وقتی که صبح شد در حدود 35 نفر را با یک اتوبوس فرستادیم رفتند به دههای اطراف سردشت ماهم فقط خودمان مانده بودیم نرفتیم گفتیم ببینیم چه خبری از خانواده این دو عمویم می رسد ولی بر عکس اتفاق پدرمان را آوردند چشمهایش باز نمی شد وقتی دست او را نمی گرفتیم به هر جای می رفت چون هیچ را نمی دید بعداٌ پدرم فرستادند اصفهان ما هم از شهر بیرون رفتیم رفتیم بین باغها و بستانها جای که در آنجا آب بود این کار را هر روز تکرار می کردیم و هر روز که مِ آمدیم نزدیک یک ده با روستا می نشستیم و هر روز یک شهید می رسید اولین روز را دخترش یعنی دختر عمویم جنازه اش رسید و هر روز جنازه ای می آمد تا به سیزده تا رسید و تمام شد تا دوهفته ما رفتیم بیرون از شهر ولی بعد از دو هفته به مهاباد رفتیم اول به ده بوکان بنام خانقاه رفتیم ولی بعد به یکی از مدرسه های مهاباد رفتیم و تا دو سه هفته در آنجا زندگی کردیم و در همین مدرسه با بدبختی زندگی می کردیم و زن برادرم نیز در همان مدرسه زایید و یک پسر به دنیا آورد و زن برادرم هنوز هفت روزش نرسید بود که یک خانه گرفتیم و تا وقت مدرسه در آنجا زندگی کردیم دیگر خاطره های بد من تمام شد.
منبع: باغ موزه انقلاب اسلامی ودفاع مقدس
- هیچ نظری یافت نشد
ارسال نظر به عنوان مهمان